پرهام دردونه ی مامان و باباپرهام دردونه ی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پرهام دردونه مامان و بابا

واکسن

شنبه 92/08/04 باید واکسن دو ماهگی رو میزدی. از روز قبلش قطره استامینوفن بهت داده بودن . صبح با مامان حاضر شدی و رفتی برای زدن واکسن. شنیدم که خیلی گریه کردی 2تا واکسن به هر دو پاهات زدن.دکتر گفته بود که تا 2روز کمپرس آب سرد روی پات بذارن و بعد از اون تا 2روز پاهاتو گرم کنن. مامانت میگفت پرهام تو این چند روز برخلاق روزای قبل خیلی بی حال بود و بهونه میگرفت. اما بعد از چند روز خب خداروشکر کم کم رو به بهبودی رفتی و سرحال شدی. دیشبم که خونه مامانی عمومحسن اومده بودی نسبتا بهتر بودی . ایشاا... که روز به روز سرحالتر و شادابتر میشی. دوست دارم عزیزم عمومحسن و عمه مریم   ...
21 آذر 1392

اولین شبی که روی تخت خودت خوابیدی

بالاخره بعد از حدود ٥٠ روز رفتی خونه خودتون مامان و بابا با کلی ذوق و شوق سعی کردن تمام جاهای خونه رو بهت نشون بدن مخصوصا اتاق خودتو. اون شب برای اولین بار روی تخت خودت خوابیدی و مامان و بابا با کلی آرزوی ریزودرشت ترجیح دادن فقط نگاهت کنند. خیلی معصومانه و با آرامش خاصی خوابیده بودی.ایشاا.. که همیشه لحظه لحظه ی زندگیت سرشار از آرامش باشه. دوست دارم عزیزم.عمه مریم و عمو محسن   ...
21 آذر 1392

اولین تولد

روز یکشنبه 92/07/07 روزی بود که مامان و بابا اولین تولدتو گرفتن.مراسم ساعت 4 بعدازظهر در تالار خورشید بود. اون روز پسر خوبی بودی و مامان رو تو مراسم خیلی اذیت نکردی . تقریبا همه کسایی که دعوت شده بودند به مراسم اومده بودند. بعد از مراسم با مامان و بابا به آتلیه رفتی و چند تا عکس گرفتی.البته چند روز پیشش هم آتلیه رفته بودی آخه برای این مراسم مامان و بابا برای بعضی از مهمونات کارت چاپ کرده بودند. ایشاا.. قراره چند روز دیگه راهی خونه خودتون بشی آخه از روزی که به دنیا اومدی همش خونه مامانی و باباعلی بودی . ...
21 آذر 1392

اولین محرم زندگیت

چند سالی است که اولین جمعه ی ماه محرم رو به نام حضرت علی اصغر می شناسن و برای بچه های شیرخوار همایش شیرخوارگان حسینی را برگزار می کنند. اولین محرم زندگی پرهام کوچولوی ما از راه رسید و پرهام هم مثل همه ی بچه مسلمونا لباس عزای امام حسین (ع) رو پوشید و روز جمعه 92/08/17 با مامانش به مسجد صادقیه برای همایش شیرخوارگان حسینی رفت. مامان می گفت که مراسم خیلی شلوغ بود و توام شکر خدا مامان رو زیاد اذیت نکرده بودی . البته از روز قبل مامان باباهایی که میخواستن کوچولوی شیرخوارشون رو به این مراسم ببرن باید بچه رو تو مراسم ثبت نام میکردن که مامان 5شنبه عصر رفت و اسم تورو نوشت. به مامان یک لباس و روسری سبز و یک پیشونی بند برای تو داده بودند . مامان ...
21 آذر 1392
1